سالها از پی هم
تابش یک خورشید
و زمین می چرخد
روزگار رود بی پایان است
روزها از پی هم
و شبانگاه هر ستاره
گوهری از چادر شب آویخته
صبحدم پنجره باز است
هوا نمناک
گرمی خورشید
در غباری غمناک
کودکی از پی نان
سر یک کوچه دوان
سبدی قرمز در دست
جوی آب در راه است
پدری چاشت نخورده پی کار
مشتری در راه است
مادری چادر خدمت
به کمر می بندد
و صدای جارو خانه را می کاود
استکانها به ردیف
ظرفهای دیشب
رخت چرک بچه
و گل کاغذی طاقچه ها
زندگی در گذر است