شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

تشنه

آب را گل نکنیم
شاید در شهری دور 

یا همین نزدیکی

داغ و خشک 

خاک آلود

مادری تشنه و پیر

زده زانو به زمین 

لب خشکیده 

نهاده بر آب

جرعه ای می نوشد 

از میان گودال

عابری  

می گذرد

بی تفاوت ، خونسرد

نیست انگار 

رگ غیرت به تنش

لیک تا چند صباحی دیگر

اشک می ریزد و

بر سینه خود می کوبد

در غم واهی یک 

کودک تشنه 

به بیابان دروغ 

شرم بر ما 

چو فراموش کنیم

آنچه بر کودک 

ایران بگذشت


تنهایی

باز هم من و تنهایی و پاکت سیگار 

و کلاغی شوم نشسته بر دیوار 

در هوای غم گرفته ابری

برگ ریز و  وامانده درخت چنار

بارش ابر های دیوانه

میزند نقش آب بر دیوار

 تلخی سرنوشت  می ریزد

 چک و چک ، قطره های پر تکرار

باد چتر شکسته ام را برد

مانده ام خیس و جامه ام نمدار

کلاغ پیر هم پر کشید و رفت

باز هم من و تنهایی و پاکت سیگار

 


حیوان برتر

از خدا خواهم که حیوانی شوم 

دورتر از نسل انسانی شوم 

بس که این انسان حرامی گشته است

همسر و ناموس وحیوان کشته است

بددهان و بد سگال و بد سرشت

کی خدا اینگونه خطی را نوشت

رحم در قاموس دل ها گم شده

اهرمن در جلد این مردم شده

این یکی کشته زنش را با تبر 

آن یکی رگ می زند با نیشتر

آنکه دختر را به داسی سر بُرَد 

کی غم حیوان بیچاره خورَد

گرگ هم با آن همه درندگی اش 

کس ندیده او کُشد فرزند خویش

آنکه بر اشک زنش رحمش نبود

ناله بی حاصل حیوان چه سود

الغرض حیوان ز آدم بهتر است

قلب او از قلب ما نازکتر است

پس خدا رحمی نما بر حال من 

کن جدا دل را از این احوال من

از تو می خواهم که حیوانی شوم

تا رها از جلد انسانی شوم


تاریخ

قلمت بشکند مورخ ار ننویسی ز حال ما 

ز جوانی فنا شده و آرزوهای محال ما

ننویسی ز مردمی که به روی نفت خفته اند 

چو خربه گل نشسته ایم و پر است جوال ما

به جیب خود نمود سرازیر طلاو دلار مفت 

هر آن کسی که دلش سوخت ظاهراَ به حال ما

نه دولت و نه حاکم و نه رهبر و نه رئیس 

کسی نداشت هوای آنکه که کند چاره زوال ما  

کرور کرور می رویم به کام نیستی و فنا

این است مرگ تدریجی و این است روال ما 


وقتی که با قیل و قال  و هیاهو و هلهله 

خواندیم که رفت ز ایران آنکه بود عمری وبال ما 

هرگز به خاطر ابلهمان نمی نمود خطور

نمی رسید به چنین فلاکتی حتی خیال ما

هزار زباله گرد و هزار گور خواب داریم کنون

به چشم خود دیده ایم دختران صیغه ای و حلال ما 

گمان نمی کنم این خاک آریایی دگر شود آباد 

زآنکه نمانده نفس در بدن خشک تر از نهال ما 

خموش شاعر دلسوخته و دست و پا بسته 

که قلم قاصر است زنوشتن حماقت جهٌال ما 

قلمت بشکند مورخ ار ننویسی ز حال ما

که گرگ پرورده ایم ز جهالت ، شغال ما


چهارشنبه سوری

    آتشی افکنده ای در تارو پودم ای صنم 
چون سپند روی آتش رقص آتش می کنم

بند بند قلبم از هجر وصال تو گسیخت
در بدست آوردن ات عالم به آتش می زنم
روی زردم زآتش عشق تو سرخی ها گرفت
سینهء پر عشق را مملو ز آتش می کنم
من نمی دانم که روز وصل کی ممکن شود
نیک دان آن روز من جانم به آتش می زنم 
آتشی افکنده ای در تارو پودم ای صنم 

شعر می گویم ولی توصیف آتش می کنم