در بازارچه شهر غوغایی برپا بود مردم به دنبال مایحتاج روزانه خرید میکردند،
فروشندگان با چشمانی تیزبین و مکار نگاه خریداران را دنبال کرده جنس مورد
نظر را با تبلیغ فراوان غالب می کردند. پیرزنی با پشت خمیده زنبیل کوچک زرد
رنگی در دست داشت دو عدد سیب سرخ را از دستان فروشنده گرفت، بوئید و
در سبد انداخت ، دخترکی با چشمان آبی و لباس گلدار به چرخ دستی مرد آبنبات
فروش نزدیک شد و سکه ای را به او نشان داد و مرد یک آبنبات چوبی به دختر
داده پول را گرفت ، سگی لاغر و مردنی با صدایی که بیشتر به سرفه نزدیک
بود کنار دیوار چوبی و چرب دکان قصابی لمیده و در انتظار تکه ای استخوان به
دستان مرد قصاب به التماس نگاه می کرد و له له می زد صدای چرخهای کالسکه
ای دو اسبه از خیابان کنار بازار شنیده شد و مرد کالسکه ران با هش هش بلند و
کشیده ای اسبان ابلق و سرکش را وادار به ایستادن کرد.
درب کالسکه به آرامی باز شد و زنی با لباسی فاخر و کلاهی که چند پر آن را
تزئین نموده بود بیرون آمده بدون توجه به وقار شایسته زنان نجیب زاده دوان
دوان خود را به درمانگاه دکتر رساند و وارد شد.
بازار هنوز در هیاهو غرق بود و صدای فروشندگان که مردم را دعوت به خرید
اجناسشان می کردند گوش فلک را کر می کرد.
ناگهان فریادی به گوش رسید : دزد ، دزد ، بگیریدش ، جیبم رو زد.
هر کس به اطراف خود نگاه می کرد تا شاید بیگناهی را یافته به عنوان درد
تحویل دهد و اگر دزد قدری با اطمینان رفتار می کرد مردم حاضر بودند
مادربزرگ خود را به جای او تحویل مرد پلیس که چماق در دست به وسط
جمعیت رسیده بود و تند تند سئوال می کرد بدهند.
پلیس از مرد چاق به تندی سئوال می کرد :
چی شده ؟ کی بود؟ مرد بود ؟ زن بود؟ چند ساله بود ؟ چاق بود ؟ لاغر بود ؟ ....
چنان سریع حرفهایش را به خورد مرد چاق که هن هن کنان در میان ایستاده بود
می داد که بینوای دزد زده فرصت جواب نمی یافت و البته دزد هم در این میان
وقت کافی برای فرار پیدا کرد.
......................................................................................................................
زن مو خرمایی در حالی که کلاه پردارش را دریک دست و شیشه ای قهوه ای
رنگ را در دست دیگر داشت از درمانگاه بیرون آمد و با همان شتاب سوار
کالسکه شده به کالسکه چی فرمان حرکت داد.
صدای ظریف زن ، زیبا و دارای لرزشی که حاکی از ناراحتی زیاد بود به نظر می آمد.
کالسکه خیابان کنار بازار را طی کرد و به کوچه سمت راست پیچید از بغل
ساختمانهای آجری با رنگ قرمز رد شد و در امتداد رودخانه به پیش رفت.
درختان کنار جاده به سرعت از کنار کالسکه رد می شدند و دور نمای قصری با
شکوه از میان درختان سمت چپ جاده در طرف دیگر رودخانه به چشم می خورد .
پل عریض رودخانه که جای کافی داشت تا دو کالسکه چهار اسبه به راحتی از
کنار هم عبور کنند پذیرای سُم اسبان ابلق شد و چرخهای کالسکه ردی زرد رنگ بر روی آن بر جای نهاد.
درون کالســــکه زن مو خرمایی با دستان ظریفش گلـــوی شیشه قهوه ای دارو را
می فشرد شاید می خواست خواص معجزه آسای آن تا رسیدن به بیمار از داخلش بیرون نیاید.
.....................................................................................................................
دیوارهای قصر از داستانهای کهن حکایت داشت و دروازه بزرگ آن نشان دهنده مکنت و نجابت صاحب آن بود.
در حیاط قصر و در سمت چپ دروازه اصطبلی قرار داشت که در آن چندین اسب اصیل برای بیرون آمدن بی تابی می کردند.
تمام حیاط قصر سنگ فرش شده بود و در بین سنگها هر از گاهی سبزه هایی سر از خاک تیره بیرون آورده بودند.
از آشپزخانه قصر که مدیریت آن را زنی سیاه پوست به نام الیزابت بر عهده
داشت و مستقیماً زیر نظر زن صاحب خانه کار می کرد بوی خوشی می آمد و
نشان دهنده دستپخت ماهرانه الیزابت بود.
کالسکه وارد قصر شد و در جلوی پله های سنگی آن ایستاد . زن با شتاب بیرون
پرید و داخل قصر شد دامنش که بر اثر کشیده شدن بر زمین بازار گلی شده بود
خطی زرد بر کف چوبین و تمیز سالن پذیرایی تا نزدیک پله های چوبی با نرده
های قهوه ای براق که به طبقه بالا می رفت بر جای گذاشت که بیشتر شبیه خزیدن کرمی زرد در ظرفی از شکلات می نمود .
زن از روی پله ها خدمتکار را صدا زد :
مارتا مارتا
دختر جوانی با لباس مشکی که پیش بندی سفید بسته بود خود را به او رساند و گفت : اوه سلام خانم شما تشریف آوردید؟
زن صاحب خانه پرسید : حال پسرم چطوره هنوز خوابیده؟
مارتا در حالی که به احترام گوشه دامنش را در دست داشت گفت : یک بار بیدار شدند و شما را صدا زدند و دوباره خوابیدند.
زن موخرمایی همینطور که از پله ها بالا می رفت گفت:
من میرم پیشش ، تو به لیزا بگو براش سوپ درست کنه.
دخترک خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و در حالی که هنوز گوشه دامنش را در دست داشت به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
در طبقه بالایی قصر چندین اتاق وجود داشت که بهترین آن را به پسر مریض
خانواده اختصاص داده بودند این اتاق پنجره ای رو به رودخانه و آفتاب گیر
داشت که از آن به راحتی می شد درختان سپیدار انتهای جاده را دید و از صدای
پرنداه ها که عاشقانه نوای زندگی سر می دادند لذت برد اما در این اتاق با تمام زیبایی اش روح زندگی جریان نداشت.
در گوشه اتاق رو به پنجره بزرگ تختی بود که با تشکی نرم و بالشی صورتی و
ملحفه های سپید بدن نحیف و لاغر پسرکی ده ساله را در خود جای داده بود که
به تصور دکتر می بایست تا چند هفته دیگر مراسم تدفینی درخور نام این خانواده
با اصل و نصب برایش تدارک دید.
چشمان بی رمق پسر بسته و رگهای صورتش از زیر پوست زرد رنگ چهره اش خودنمایی می کرد.
بیماری مثل خرچنگی وحشتناک و مانند خوره ذره ذره وجود او را در جلو دیدگان مــادر می خورد.
زن نزدیک تخت آمد و با قاشق نقره ای چند قطره از دارویی که دکتر ناامیدانه به
او داده بود تا شاید نه درد پسرک بلکه درد دل مادرش را اندکی تسکین دهد به
دهان پسر ریخت و بعد از چند لحظه که طعم تلخ دارو به گلوی پسرش رسید
چشمانش باز شده چهره مادر را دید.
.......................................................................................................................
پاتریشیا به دنبال کله عروسک دوید و آن را برداشت و با گریه داد زد : جانی تو دیوانه ای ، خیلی بد جنسی ، دیگه نمی خوام ببینمت.
پسرک شاد و خندان و با شیطنت خاص پسرانه قهقه ای از پیروزی سر داد و تنه
پارچه ای عروسک را به طرف پاتریشیا پرت کرد و گفت : بگیرش بده مامانت بدوزه
و برگشت که به تندی فرار کند ، پایش سر خورد و با صورت به میان گِلها افتاد و
پاتریشیا با صدای بلند خندید.
صدای خنده دختر مرد را به خود آورد و به یاد تقاضای ازدواجی افتاد که چند
لحظه پیش از دختر کرده بود با وقاری مردانه گفت : دوشیزه پاتریشیا یادتان هست
چقدر شما را اذیت می کردم؟ و شما گریه کنان سرم داد می زدید ؟ این خاطرات
کودکی و یادآوری عروسک بی سر شما همیشه برایم خاطره انگیز و لذت بخش بوده است.
و دختر با موهایی خرمایی و چشمانی زیبا به مرد جوان خیره شد .
آنها دو سال بعد ازدواج کردند و جنگ آنها را بعد از تولد پیتر از هم جدا کرد و
نه تنها آنها بلکه هزاران زن بیوه شدند و صدها خانواده نان آورشان را از دست
دادند و بسیاری از آشیانه ها که با عشق ساخته شده بود به ویرانه ای تبدیل شد ،جنگ همیشه غم و درد به دنبال دارد.
پیتر به مانند تمام کودکان به شادابی چند سال اول عمر را به سر برد و آنقدر قوی
و چالاک به نظر می آمد که گمان می رفت همیشه سالم و سرزنده خواهد ماند.اما
در یک روز زیبای بهاری باد خزان بر وجود زیبایش وزید و او به بیماری لاعلاجی دچار شد .
....................................................................................................................
چشمان پسرک که هنوز کورسوی امیدی در آن جریان داشت به چهره زیبا اما
دردمند مادر افتاد و کوشید لبخند بزند، اشک از گوشه چشم مادر غلطید و مجال صحبتی نماند.
....................................................................................................................
مادر پیتر را در آغوش کشید و به جانی گفت: تو هنوز هم می خوای بری جنگ؟
مرد که با لباس نظامی باوقارتر از گذشته به نظر می آمد گفت :
اوه پاتریشیای عزیز ، به تو و به پسرم قول میدم که دوباره شما رو با سرافرازی خواهم دید در روزی که خاک سرزمین مون رو از دشمن پس بگیریم.
و زن با گریه التماس کرد : به خاطر من و پیتر نرو
مرد رویش را برگرداند تا همسرش حلقه اشک نشسته در چشمانش را نبیند و گفت :
به خاطر مردم ، وطن و شرافتم باید بروم.
آنگاه پیتر را که تازه زبان باز کرده و شیرین زبانی می کرد در آغوش کشید و با تمام حس پدرانه بوئید و رفت.
صدای باز شدن درب اتاق پاتریشیا را به زمان حال برگرداند، سرش را از روی
تخت پیتر بلند کرد و پسرش را در خواب یافت و مارتا را که سینی در دست
نزدیک درب ایستاده بود . به مارتا اشاره کرد که غذا را گذاشته برود و خودش
هم به اتاقش رفت تا لباسش را تعویض کند.
.....................................................................................................................
مرد پلیس هنوز تند تند سئوال می کرد و بالاخره تصمیم گرفت به دنبال دزد بگردد
شاید اگر کسی او را نمی شناخت فکر می کرد همدست دزد است و عمداً معطل کرده تا دزد فرار کند.
پلیس با خود تکرار می کرد : یه دختر بچه ؟ عجب !!!! همه دزد شده اند دیگر به هیچ کسی نمیتوان اعتماد کرد.
سپس دوان دوان به سمتی که مرد چاق نشان می داد حرکت کرد.تا شاید دخترک
را که از روی ناچاری دزدی کرده بود بیابد و با دستان پر مویش آنقدر گلوی
نازک او را بفشارد تا خفه شده دیگر هوس دزدی نکند.
ولی در آن روز و چنان بازار شلوغی پیدا کردن یک دختر بچه مثل یافتن سوزن
در انبار کاه بود پس باید صبر می کرد تا شاید دختر یا همدستش برای فروش
ساعت جیبی به تنها مغازه ساعت فروشی شهر مراجعه کنند.
او می دانست که اغلب کودکانی که دزدی می کنند برای این کار تعلیم دیده اند و
همیشه اجناس را به اربابشان تحویل می دهند البته اگر هوش بالا کشیدن آن را نداشته باشند.
مرد دزد زده که مسافری از شهر دیگر بود با ناراحتی به طرف مسافرخانه انتهای خیابان به را افتاد.
.....................................................................................................................
صدای شکم دختر که از گرسنگی در گوشش می پیچید باعث شد تا از مخفیگاه
خود که لانه یک سگ در محله کولی ها بود بیرون بیاید و فکر خوردن یک تکه نان قندی دلش را بیشتر به ضعف آورد، دست درکیف برد و داخلش را دید زد،
واااای چند اسکناس و تعدادی سکه ، یکی از سکه ها را برداشت و کیف را زیر
لباسش مخفی کرد و به طرف نانوایی به راه افتاد.
در بین راه جلوی ساعت فروشی مــرد پلیــس را دید که با چشمان وق زده
اطراف را می پائید ، در دل به حماقت او خندید و البته حساب کار دستش آمد که
به این زودی ها نمی تواند ساعت را بفروشد.
از نانوایی یک قرص نان قندی بزرگ خرید و در حالی که حریصانه به آن گاز می زد به خیابان 66( شصت وشش) وارد شد .
خیابان 66 در این شهر به خیابان امن شهرت داشت، جایی که در آن فقط دزدان،
زنان بدکاره، و افراد لاابالی زندگی می کردند. گدایان در هر گوشه این خیابــان
به چشــم می خوردند و اگر غریبه ای آراسته از نزدیکشان رد می شد چنان به او
می چسبیدند که گمان می رفت از مادر به هم چسبیده متولد شده اند و تا او را تلکه نمی کردند از وی جدا نمی شدند.
ژنی به انتهای خیابان 66 رسید و وارد خانه ای نیمه متروک شد که در آن بوی
عرق بدن انسان همراه با بوی تند ادرار و دود حاصل از اجاقِ سیاه از دوده در
هم آمیخته بود و دیوارهایش از کثیفی سیاه میزد ، شاید روزی این دیوارها سفید
بود ولی اکنون اگر هم جای سپیدی دیده می شد مردمک چشم انسانی بود که با
صورتی کثیف و دندانهایی کرم خورده کنار دیوار نشسته بود.
مردی با ریش انبوه و چشمانی تا به تا دست ژنی را گرفت و نان او را قاپید و
گفت : اومدی مردنی؟ امروز چی کاسب شدی؟ زودباش بده من.
دختر در حالی که سعی می کرد دست کوچکش را از میان انگشتان لاغر و
استخوانی مرد بیرون بیاورد گفت : هیچی فقط چند تا سکه گدایی کردم.
مرد باهوش تر از اینها بود که گول دروغگویی ناشی مثل ژنی را بخورد او را به
شدت تکان داد و کیف از زیر لباس دختر افتاد.
مرد کیف را برداشت و بعد از چند فحش آبدار داد زد: گم شو تا خفه ات نکردم و باز شروع به فحش دادن کرد.
دختر با چشمانی اشکبار به دندانهای کرم خورده و زشت مرد نگاه کرد و به طرف انتهای راهرو رفت و در گوشه ای خوابید.
....................................................................................................................
مرد با عصبانیت فریاد زد : من این بچه حروم زاده رو نمی خوام با خودت ببرش
و زن که انگار از حس مادرانه بویی نبرده است پشت کرده رفت مرد بار دیگر
فریاد زد هرجایی ، هرزه، بیا این توله سگ رو ببر اما زن در میان انبوه جمعیت خود را غرق کرده بود.
مرد دخترک پنج ساله را در گوشه ای رها کرد و او نیز در میان مردم ناپدید شد
و رفت تا یک بطری دیگر مشروب خریده خود را از هشیاری برهاند و در دنیای نسیانش مکیده شود.
دختر کوچک مثل تراشه ای از چوب در میان دریای جمعیت که چون سیلابی خروشان بود ، تنها ماند و گریه می کرد.
هر چند تراشه ها غرق نمی شوند اما سرگردانی در این دریای انسانها نیز چندان
خوشایند نیست و او آنقدر بالا و پایین رفت تا دستانی استخوانی او را از سیلاب
گرفت و به خانه نیمه متروک در انتهای خیابان 66 برد و هنوز خاطره دندنهای
کرم خورده آن مرد در ذهن ژنی کوچک تداعی می شود.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که ژنی از خواب پرید شاید هم می خواست که
بیدار شود به آهستگی از میان افرادی که تنگ هم در راهرو خوابیده بودند گذشت
و از خانه بیرون آمد همه جا تاریک بود و وهم انگیز ، صدای عوعوی سگها از
کوچه های اطراف به گوش می رسید و مهتاب سایه ای سپید رنگ بر دیوارهای کثیف خانه های شهر انداخته بود.
شـــروع به قـــدم زدن کرد نمی دانست کجـــا می رود ولی پاهایش ناخودآگاه او
را می کشیدند چشمان کوچکش خسته بود ولی ذهنش شاداب به نظر می رسید
برخلاف جثه کوچک و نحیفش روحی قوی داشت و دستانی که از چابکی به
مانند باد به نرمی میخزید و جیب هرکسی را خالی می کرد.
احساس تشنگی او را به سمت حوض وسط میدان کشاند خواست آب بنوشد ولی
یادش آمد که حوالی ظهر مردی را دیده که مست ولایعقل در حوض ادرار می
کرد از یاد آوری این منظره حالش بد شد ، تشنگی امانش را بریده بود به خاطر
آورد که در کنار کلیسای قدیمی شهر و از دیوار حیاط آن چشمه ای کوچک روان
است که در تمام سال آبی زلال و گوارا دارد که می توان آن را نوشید ، به طرف
کلیسا رفت و از دور به ناقوس کلیسا چشم دوخت.
.....................................................................................................................
پیتر چشمان خود را باز کرد با خود اندیشید که تا چه مدتی زنده خواهد بود و از
این فکر قلب کوچکش لرزید او هم مثل هر انسانی از مرگ می ترسید چون هنوز
آرزوهای زیادی داشت که برآورده نشده بود.
به طرف پنجره رفت و به گلهای توری پرده چشم دوخت قدمهایش به سختی
برداشته می شد و قوزک پایش درد داشت ، اگر مادرش او را در حال قدم زدن
می دید حتما توصیه می کرد که در رختخواب دراز بکشد ولی او دلش می
خواست راه برود و نه تنها راه برود بلکه مثل هر پسر بچه ای بدود و مانند یک
کره اسب وحشی چمنزارهای آن طرف جنگل را زیر پا بگذارد، نرمی علفها را
حس کند و گلها را با تمام احساسش ببوید.
به زحمت به پنجره رسید و آن را باز کرد خنکای صبحگاهی به درون وزید و
احساس خوشایندی به پیتر دست داد به آسمان نگاهی کرد و تک تک ستاره هایی
را که تا آن شب هیچگاه ندیده بود از نظر گذراند.
احساس کرد تشنه است به طرف میز کنار تخت رفت و تنگ بلورین آب را
برداشت لیوان را تا نیمه پر کرد و جرعه ای سر کشید
.....................................................................................................................
سردی آب گلویش را به خارش انداخت و احساس سرما کرد ، چشمه همیشه
جوشان کنار دیوار کلیسای قدیمی با سخاوت تمام وجودش را در اختیار ژنی قرار
داده بود ، خواست جرعه ای دیگر بنوشد که از پشت سر صدایی خشن او را بخود آورد.
آهای دختر کی هستی ؟ اینجا چی می خوای ؟ نکنه تو همان دزدی ؟ واستا ببینم ، اسمت چیه؟
مرد پلیس پشت سر هم سئوال می کرد و به طرف ژنی می آمد اگر او را می
گرفت و بازرسی می کرد حتماً ساعت جیبی مرد چاق راپیدا کرده او را به زندان
می انداخت ، ژنی با تمام دل خدا را صدا کرد و درب کلیسا باز شد.
کشیش پیر کلیسا که از صدای خشن مرد پلیس کنجکاو شده بود بیرون آمده
دخترک را دید و بلافاصله گفت : اوه عزیزم تو اینجایی بیا تو هوا سرده سرما می خوری.
و بدون اینکه به دختر مجال تفکر بدهد دستش را گرفت و به داخل کلیسا هل داد.
پلیس به کشیش نگاهی کرده شب بخیر گفته و پرسید : اون دختر آشنای شماست؟ کشیش با لحنی حاکی از اطمینان جواب داد :
البته پدرش رو می شناسم ، از دوستان منه ، این دختر پیش من امانته تا تحویل پدرش بدم.
مرد پلیس که با سوءظن به کشیش نگاه می کرد به خاطر احترام به او چیزی نگفت ، سری تکان داده و دور شد.
کشیش داخل کلیسا شد و دخترک را که به یکی از نیمکتهای چوبی آخر سالن تکیه داده بود صدا زد : بیا کوچولو ، بیا نترس ، اون رفت
کشیش به آهستگی به طرف درب کوچک بغل محراب کلیسا به راه افتاد و ژنی هم پشت سر او رفت.
کلیسای قدیمی شهر قدمتی چند صد ساله داشت و بر طبق بعضی روایات توسط یکی از پدران کلیسا ساخته شده بود.
در سالن دو ردیف نیمکت بود که بر روی هرکدام پنج نفر می توانستند بنشینند.
و روبروی نیمکتها محرابی با یک صلیب بزرگ که مسیح بر ان مصلوب شده بود
خودنمایی می کرد.
کشیش با لحن مهربانی گفت: اسمت چیه دخترم
و جواب شنید : ژنی
کشیش با دیدن قد و قواره ژنی پرسید: چند سالته؟
ژنی به اکراه جواب داد : نمی دونم هشت یا نه سال
کشیش اینبار سری به علامت تایید تکان داد و سئوال کرد: خونه ات کجاست؟
ژنی نمی دانست چه جوابی بدهد چون خانه ای نداشت اما به ناچار گفت : آخر خیابان 66
شنیدن اسم خیابان 66 پشت مرد کشیش را لرزاند ، هر قدر سعی کرد از محبت
خدا پر باشد و هیچ نفرتی را مجال ورود به ذهن دهد نمی توانست از ابراز تنفر
نسبت به خیابان 66 جلوگیری نماید ، این خیابان جایی برای فساد و تباهی بود و
این کشیش پیر را می ترساند هر کسی که به انجا رفت وآمد داشت با خود بیماری
، فساد و هرزگی می آورد. ولی این دختر هنوز می توانست فرزند پاکی برای
خدا باشد شاید این خواست خدا بود که کشیش پیر تا آن وقت صبح برای دعا در
کلیسا بماند و صدای مرد پلیس را شنیده به کمک دخترک بیاید.
کشیش با خود اندیشید الان بهترین زمان برای نجات روح این دختر از چنگال شیطان است همانطوری که سالها پیش اتفاق افتاده بود.
.....................................................................................................................
گوشه خیابان 66 مردی لاغر اندام با دماغی دراز افتاده و از بس مشروب
خورده بود مثل بشکه ای پر از الکل آماده انفجار با اولین جرقه بود .
مرد می خواست بلند شود ولی تلو تلو خوران به زمین می افتاد مدام سرش
گیج می رفت و حالت تهوع داشت دلش نمی خواست بالا بیاورد می ترسید نشئه
الکل را از دست بدهد ولی تاب نیاورد هر چه خورده بود را بالا آورد او حتی
نمی توانست سرش را طوری بگیرد که کثافت به لباسش نریزد و هر چه بالا
آورده بود در یقه لباسش ریخت و بوی گند الکل حال هر عابری را به هم می زد.
مرد در حال مستی به همه چیز فحش می داد ، به خدا به مسیح به دوستی که
ناجوانمردانه همسرش را اغفال کرده بود و به خودش و روزی که پا به این دنیا
گذاشته بود بد و بیراه می گفت.
از جایش بلند شد ولی نمی توانست راه برود در همین وقت دستی زیر بغل او را
گرفت و او را با تمام زشتی هایش در آغوش گرفته به خانه برد.
.....................................................................................................................
ژنی به چهره کشیش پیر خیره شده دماغ دراز کشیش به نظرش خنده دار می آمد و ناگهان به صدای بلند خندید.
خنده ژنی کشیش را به خود آورد و نگاهش از خاطرات تیره و تلخ گذشته یه چهره زیبا و خندان ژنی افتاد.
کشیش و دخترک از درب کوچک خارج شده به حیاط پشت کلیسا رفتند در
گوشه حیاط نزدیک درخت بید مجنون اتاقکی محقر با اثاثیه ای اندک قرار داشت
که کشیش در آن زندگی می کرد ، دو تخت در اتاق بود که تشکهایی از کاه و ملحفه هایی سفید بر رویش گذاشته بودند.
کشیــــش روی یکی از تخـــت ها دراز کشیـــد و در حالی که با پتــوی کهنه
خود را می پوشاند به ژنی گفت: دخترم می تونی روی اون تخت بخوابی اگه
گرسنه هستی در ظرف روی میز نان هست شب بخیر.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خوابش برد.
ژنی چند دقیقه ای را دراز کشید تا مطمئن شد که کشیش خوابیده است سپس از جا بلند شده به طرف سالن کلیسا رفت.
نور مهتاب از شیشه های رنگی کلیسا به داخل می تابید و مستقیماً چهره مسیح بر
روی صلیب را روشن می ساخت ، ژنی کمی ترسیده بود ولی سالهای آوارگی به
او آموخته بود که باید شجاع باشد.
کنجکاوی کودکانه دست از سرش برنمی داشت و صدای تیک تاک ساعت جیبی
مرد چاق که به شکمش چسبیده بود در مغزش طنین پیدا می کرد.
به طرف محراب رفت و پشت آن را وارسی کرد تا شاید سکه ای از هدایای مردم سخاوتمندی که به امید بخشش به کلیسا داده بودند جا مانده باشد. اما چیزی نیافت
خواست برگردد که چشمش به یک صلیب طلایی کوچک که در زیر محراب با
زنجیر آویزان بود افتاد با خود اندیشید که این صلیب می تواند طلا باشد آن را
برداشت و به گردن آویخت و از زیبایی آن لذت برد.
نمی دانست چرا می خواهد برود ولی نیرویی او را به رفتن وادار می کرد از
کلیسا خارج شد و درب را روی هم گذاشت تا اگر هوس بازگشت به سرش زد مرد کشیش را بیدار نکند.
صلیب طلایی را که به گردن آویخته بود درون لباسش پنهان کرد تا دیده نشود
تصـور می کرد که شاید آن را به قیمت خوبی بفروشد و چند روزی را به راحتی زندگی کند.
دو کوچه از کلیسا دور شده بود که احساس کرد کسی او را تعقیب می کند به
سرعت قدمهایش افزود از پشت سر صدای پایی می آمد جرأت نداشت برگردد و
به عقب نگاه کند ، ناگهان شروع به دویدن کرد و از پشت سر صدایی آمد : ایست ، پلیس، بالاخره می گیرمت دزد کوچولو.
ژنی فهمید که اگر بایستد به دست پلیس خواهد افتاد پس با سرعت بیشتری مسیر خارج شهر را در پیش گرفت ،
چنان تند می دوید که متوجه نشد دیگر صدای پا نمی آید مرد پلیس از تعقیب
پشیمان شده و هن و هن کنان به امید این که سگها دخترک را پاره پاره کنند در اولین پیچ جاده متوقف شده بود.
ژنی در امتداد رودخانه می دوید و شاید گریه می کرد، به پل سنگی بزرگ رسید
که دو کالسکه چهار اسبه به راحتی از کنار هم بر روی آن عبور می کردند ، از
پل گذشت و به دیوار قصر چشم دوخت راهی برای فرار می جست هنوز تصور
می کرد مرد پلیس در تعقیب اوست می خواست به جنگل فرار کند ولی از
حیوانات می ترسید به کلیسا هم نمی توانست برگردد. لااقل باید تا صبح صبر می
کرد ، چشمش به راه آبی افتاد که از آن برای هدایت آب باران به رودخانه استفاده می کردند.
می توانست وارد شود ، مردد بود اگر افراد داخل قصر او را می دیدند حتماً به عنوان دزد دستگیر کرده تحویل پلیس می دادند
دل به دریا زد و وارد شد به آرامی خود را به گوشه حیاط رساند و به دیوار
اصطبل تکیه داد در جلوی درب ورودی قصر چراغی روشن آویزان بود که چند
متری را روشن می کرد، ساختمان را دور زد و کنار دیوار پشتی زیر پنجره بزرگ نشست.
...................................................................................................................
پیتر دستش را روی لبه پنجره گذاشته بیرون را تماشا می کرد دلش می خواست
بال درآورد ، بپرد و تمام غمهایش را فراموش کند مثل چکاوک هایی که روزها به دنبال خوشبختی پرواز می کنند.
می دانست که بیماری او علاجی ندارد و فقط یک معجزه می تواند او را نجات
دهد معجزه ای که هم او وهم مادرش چشم به راه آن بودند البته مادرش امید
کمتری داشت اما پیتر با تمام ضعفی که در جسم خود داشت با روحی مصمم که از پدر به ارث برده بود امیدوارانه به آینده نگاه می کرد.
در زیر پنچره جنب و جوشی توجه پیتر را به خود چلب کرد بیشتر خم شد و
دقیقتر به پایین نگاه کرد و انگار کله انسانی پر مو دیده می شد . به آهستگی پرسید کی اونجاست؟
ژنی صدای اورا شنیده دل کوچکش لرزید و تصور کرد به دام افتاده است خودش را بیشتر به دیوار چسباند.
دوباره صدایی از بالا آمد که می پرسید : کی اونجاست؟
نمی خواست جواب بدهد می توانست به میان درختان روبرو فرار کند ولی صدای سگها او را ترساند.
به آرامی از زیر پنجره بیرون آمد و به بالا نگاه کرد.
در تاریک روشن مهتاب سر پسری را دید که تا کمر از پنجره خم شده و الان است که بیافتد و با کله به زمین بخورد.
پیتر با دیدن ژنی کمی عقب رفت وپرسید: تو کی هستی؟
لحن صدای پسر مهربان بود و ژنی اساس کرد که می تواند به او اعتماد کند ، به آرامی جواب داد : من ژنی هستم
پسرک پرسید تو خونه ما چی می خوای؟
ژنی چاره ای جز پاسخ گویی نداشت چون می ترسید پسرک داد و هوار راه بیاندازد گفت :
من راهم رو گم کردم چون می ترسیدم اومدم خونه شما
پیتر در اعماق قلبش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است ولی چیزی در درونش
می گفت با دخترک مهربان باشد، رو به ژنی کرده گفت : من درب رو باز میکنم بیا بالا
ژنی با اکراه قبول کرد وبه طرف درب ساختمان رفت.
...................................................................................................................
پاتریشیا می خواست بخوابد ، شمع کنار تختش را فوت کرد و به فکر فرو رفت
در دلش آرزو می کرد که هرگز صبح نشود و هیچ گاه خورشید طلوع نکند چون
فردا یک روز به مرگ پسرش نزدیک تر می شد.
از وقتی خبر مرگ شوهرش را به او داده بودند فقط با عشق به پیتر زنده بود هر
چند بسیاری از مردان دولتمند شهر به بهانه های مختلف از او خواستگاری کرده
بودند ولی او ماندن در کنار پسر و خاطرات شوهرش را ترجیح داده بودو حالا
تنها امید زندگی او نیز در بستر مرگ افتاده قصد داشت او را با غمهایش تنها
بگذارد، اشک در چشمانش حلقه زد و در دل از خدایی که گاه گاه در کلیسای
قدیمی شهر نامش را شنیده بود خواست تا برای یکبار هم که شده در زندگی او
معجره کند و هم چنان که اشک می ریخت به خواب رفت.
....................................................................................................................
پیتر پله های یا نرده قهوه ای براق را طی کرد ودرب بزرگ را باز نمود ،
خبری از ژنی نبود تصور کرد که خواب دیده است سرش را بیرون آورد و
اطراف را جستجو کرد در پیچ دیوار سایه ای را دید که خودش را جمع کرده و
انگار می ترسید . به آهستگی ژنی را صدا کرد و دخترک که در آنجا قایم شده
بود تمام شهامتش را جمع کرده به طرف پیتر به راه افتاد.
اتاق پیتر برای ژنی مثل قصر آرزوهایش بود تختی با تشک نرم و فرشی که کف
اتاق را می پوشاند و یک آینه قدی، مثل هر زنی از دیدن آینه ذوق زده شد و در
جلوی آن ایستاد چرخی زد و اندامش را وارسی کرد ، روی تخت رفت و چند بار بالا و پائین پرید و از این کار لذت برد.
پیتر با تعجب به رفتار ژنی نگاه می کرد باورش نمی شد که همین چند وسیله
کوچک بتواند کسی را این همه شاد کند خودش از کودکی بهترین ها را دراختیار
داشت و این چیزها برایش چشم گیر نبود.
همانطور ساکت و بهت زده دختر را نگاه می کرد و دختر کم کم یادش آمد که
باید مواظب باشد از تخت پایین آمد و به چهره رنگ پریده پیتر نگاه کرد اثری از
شادی در او دیده نمی شد پرسید : راستی تو اسمت چیه؟
پیتر به آرامی جواب او را داد و روی تخت دراز کشید احساس می کرد که
دوباره سر درد به سراغش آمده است و نمی تواند سر پا بایستد.
ژنی پرسید : تو مریضی؟
پیتر سری به علامت تأئید تکان داد و کمی از ماجرای بیماری اش را برای ژنی تعریف کرد.
ژنی با این که چیز زیادی دستگیرش نشده بود اما ناراحتی تمام وجودش را
فراگرفت و بغضی که در این سالها در گلویش جمع شده بود با اشکها از چشمان
کوچک و زیبایش جاری شد و گونه هایش را تمیز کرد.
نوبت ژنی بود تا از زندگی کوتاهش برای پیتر تعریف کند او ماجرایی را که
امروز برایش اتفاق افتاده بود تا فرار از دست پلیسی که صدایش را به اره چوب
بری تشبیه می کرد برای پیتر بازگو نمود.
پیتر از شنیدن سخنان ژنی ناراحت شد و اندیشید چگونه می تواند به او کمک کند.
در این فکر بود که صدای شکم ژنی که همیشه گرسنه بود هر دو را به خنده
انداخت و با هم سوپ سردی را که روی میز کنار تخت بود با تکه های نان خوردند.
هوا گرگ ومیش بود و ژنی می خواست به کلیسا برود از پیتر خداحافظی کرد و
به او قول داد که هر روز برای دیدنش به قصر بیاید در موقع خداحافظی پیتر
عروسک پارچه ای را که مادرش به او داده بود به ژنی داد و ژنی هم با
ارزشترین چیز خود یعنی گردن آویز طلایی کوچک را در دست پیتر که خواب
و بیماری او را بیحال کرده بود گذاشت و از اتاق خارج شد.
پیتر همانطور که صلیب طلایی کوچک را در دست می فشرد به چهره مسیح که
ژنی در مهتاب دیده و برایش تعریف کرده بود فکر می کرد و انگار خوابش برد.
ژنی خیلی یواش از درب داخلی قصر بیرون آمد نمی توانست ار درب اصلی
خارج شود پس دوباره از راه آب بیرون رفت ، هوای خنک و مه گرفته صبح
وجد کودکانه ای به او داده بود ، ملاقاتش با پیتر برایش جذاب بود ، از پل سنگی
رد شد و در امتداد رودخانه به طرف شهر غبار گرفته حرکت کرد . رودخانه با
صدای زیبایی در جریان بود و با خود زندگی را به گیاهان و درختان هدیه می داد
ژنی با خود اندیشید چه خوب بود اگر این آب می توانست زندگی را دوباره به پیتر بدهد.
قبل از نزدیک شدن به ورودی شهر خوب اطراف را پایید تا مبادا گیر پلیس بیافتد
خوشبختانه خبری از مرد پلیس نبود ، بدون دردسر تازه ای به کلیسا رسید ، در
ورودی هنوز باز بود ، وارد شد از سالن گذشت و به حیاط پشتی رسید دم در
اتاقک کمی صبر کرد و گوش داد صدای خرناس کشیش پیر می آمد . مطمئن شد
که خواب است به آرامی وارد شد و روی تخت دراز کشید خوشحال بود که
صلیب را به پیتر داده و نیازی نبود که به کشیش جواب بدهد .
وجدانش آزارش می داد و نمی توانست بخوابد او به تنها کسی که به او محبت
کرده بود کلک زده و صلیب را دزدیده بود . تصمیم گرفت صبح همه چیز را به
کشیش بگوید و حتی ساعت جیبی مرد چاق را نیز پس بدهد دست به زیر پیراهنش
برد تا ساعت را بیرون بیاورد ولی اثری از ساعت نیافت روی تخت نشست و
خوب لباسش را وارسی کرد ، نه خبری نبود یادش نمی آمد که آن را کجا انداخته
تصور گرد حتماً آن موقع که از ترس پلیس فرار می کرد در میان راه افتاده و
پلیس آن را پیدا کرده است و برای همین دیگر به دنبالش نیامده ، در حالی که دلش
می سوخت دراز کشید و امیدوار بود که مرد پلیس ساعت را به صاحبش پس بدهد
، نمی داست چرا دلش دیگر نمی خواهد دزدی کند ولی حس می کردکه در کنار
مرد کشیش می تواند زندگی خوبی داشته باشد دیدن پیتر با آن همه ثروت ولی در
حال مرگ روی ذهن کودکانه اش تاثیر گذاشته بود.
به آرامی عروسک پارچه ای را بغل کرد و خوابید.
....................................................................................................................
پاتریشیا صبح زود بیدار شده بود و آماده می شد به اتاق پیتر رفته داروی او را
بدهد دلش گواهی می داد که اتفاقی برای پسرش افتاده است ولی از خوب یا بد
بودن آن اطلاعی نداشت.
آرام درب اتاق پیتر را باز کرد و در نور خورشیــد که از شیــشه پنجره نیمه باز
به درون می تابید پسرش را در خواب یافت .
از باز بودن پنجره تعجب کرد چون مطمئن بود که شب قبل آن را بسته است ،
ظرف سوپ روی میز کنار تخت کاملا خالی بود و انگار ته بشقاب را لیسیده
بودند ، پاتریشیا متعجب دوباره پنجره را بست و به تخت پیتر نزدیک شد دستش
را روی پیشانی پیتر گذاشت تا مثل هر صبح عرقی را که بیماری روی پیشانی
پیتر می نشاند پاک کند ولی پیشانی پیتر کاملا خشک بود.
گرمای دست مادر پیتر را بیدار کرد وقتی چشم باز کرد چهره مادر در نظرش
مانند فرشته ای زیبا آمد و پاتریشیا نور امید را در چشمان پسرش دید.
پیتــر از ماجــرای دیشب گنگ بود ، خیــال می کرد خــواب دیده است ، کف
دستش می سوخت ، مشتش را باز کرد و چشمش به صلیب طلایی افتاد که از
بس فشارش داده علامتش در کف دست او برجای مانده بود.
پیتر صلیب را به مادر نشان داد.
مادرش با تعجب پرسید که آن را از کجا آورده و پیتر ماجرا را تعریف کرد.
....................................................................................................................
کشیش پیر از خواب بیدار شد به تخت دیگر نگاه کرد و ژنی را در خواب یافت
، یواش اتاقک را ترک کرد و برای دعای صبح به سالن کلیسا رفت بعد از دعا
مختصر صبحانه ای را تدارک دید و رفت تا ژنی را بیدار نماید.
ژنی مثل فرشته ای زیبا خوابیده بود و این باعث شد تا اشک در چشمان پیرمرد
حلقه بزند و به یاد دیگر کودکانی بیافتد که در این شهر بی در و پیکر هر روزه
گرفتار انواع فساد و هرزگی ها می شوند. همانجا دعا کرد و از خدا کمک
خواست تا بتواند حداقل این کودک زیبا را از گرداب نجات دهد.
کشیش با نوازش کردن ژنی را بیدار کرد ژنی با چشمانی که هنوز التماس خواب
داشت به صورت کشیش با آن دماغ درازش زل زد و کمی بعد خندید.
کشیش با مهربانی خاص پدرانه گفت : بیا دخترم تا با هم صبحانه بخوریم
ژنی بلند شد و صورتش را با آب سرد شست و استخوانهای کوچکش از سردی
آب به رعشه افتاد، ماجرای دیشب را به یاد آورد ، شاید خواب دیده به سرعت به
تخت نزدیک شد تا عروسک پارچه ای را بیابد ولی عروسک نبود تخت را
وارسی کرد نتوانست آن را بیابد واقعا فکر کرد خواب دیده ، چشمش به لکه
سوپ روی دامنش افتاد که گواهی بر واقعیت ماجرای دیشب بود پس با جدیت
بیشتری تخت را وارسی کرد پشت تخت پای عروسک را دید که سرو ته افتاده
بود و از ته دل خوشحال شد عروسک را بغل کرد و رفت تا با کشیش صبحانه بخورد.
در موقع صرف صبحانه فکر کرد که چگونه به کشیش بگوید برداشتن صلیب
کار اوست ، گمان می کرد کشیش او را بیرون کند تمام جرأتش را جمع
کردچشمانش را بست و به کشیش گفت : پدر من صلیب را برداشته ام
و منتظر ماند تا کشیش سرش داد بزند و او را دزد خطاب کرده پلیس را خبر
نماید. کمی صبر کرد و یواش چشمش را باز کرد .
کشیش پیر با لبخند به چهره او نگاه کرده گفت : پس الان وقت آن است که به
دنبال مسیح بروی چون صلیبت را برداشته ای.
ژنی نفهمید کشیش چه می گوید اما خوشحال بود که با او دعوا نکرده و تحویل پلیس نداده است.
چون ساعت جیبی را گم کرده بود لزومی ندید در مورد آن به پدر روحانی چیزی
بگوید یاد قولی که به پیتر داده بود افتاد و می خواست که به دیدن او برود ، اگر
این مسئله را با کشیش در میان می گذاشت راحت تر می توانست به خواسته اش
برسد هنوز حرفی نزده بود که کشیش گفت : دوست داری با هم بریم ماهیگیری؟
این همان چیزی بود که ژنی آرزو می کرد چون رودخانه نزدیک خانه پیتر بود ،
با شادی موافقت کرد و بعد از صرف صبحانه کشیش پیر وسائل و چوب
ماهیگیری را برداشته به طرف رودخانه حرکت کردند.
....................................................................................................................
پاتریشیا از کنار تخت پیتر بلند شد و تصور کرد که خدا فرشته ای را برای
خوشحالی پسرش فرستاده است و این را به فال نیک گرفت خصوصاً این که پیتر
سوپ را تا آخر خورده بود و این می توانست نشانه خوبی برای سلامتی وی باشد.
از شادی پیتـر را در آغوش گرفت و از بستر بلند کرد زیـــر بالش پیتـــر یک
زنجیر دیده می شد که پاتریشیا آن را برداشت و به ساعت جیبی متصل به آن نگاه
کرد ، چقدر این ساعت برایش آشنا بود مثل این که مدتها آن را داشته است . از
پیتر پرسید که آن را از کجا آورده و پیتـــرتوضیح داد حتما متعلق به همان دختـــر
است که وقتی روی تخت می پریده آنجاافتاده.
پاتریشیا ساعت را باز کرد و درقسمت درب آن کنده کاری اسم خود و جانی
شوهرش را دید ، با شادی و حیرت پرسید : پیتر آن دختر الان کجاست؟
پیتر که دلیل شادی مادرش را نفهمیده بود گفت : شاید در کلیسا باشد ولی قول داد
که برای دیدنم خواهد آمد.
پاتریشیا سراسیمه مارتا را صدا زد و از او خواست کمک کند تا لباسهایش را
پوشیده به شهر برود در ضمن کالسکه نیز باید آماده باشد.
....................................................................................................................
کشیش پیر و ژنی نزدیک پل رسیدند جایی که کشیش معمولا برای ماهیگیری می آمد و زیر سایه پل می نشست .
ژنی به کشیش گفت : اوه پدر چه خانه بزرگی اجازه می دهید بروم و از نزدیک تماشا کنم؟
کشیش به شرطی به او اجازه داد که
زود برگردد و ژنی خوشحال به راه افتاد .
تازه جلوی قصر رسیده بود که درب باز شد و کالسکه ای دو اسبه از آن خارج
شده از کنار ژنی گذشت ، ولی هنوز دور نشده بود که ایستاد و زنی از آن پیاده شد و به طرف دخترک دوید.
ژنی با خود فکر کرد که پیتر مرده و آنان فهمیده اند که او دیشب آنجا بوده ،
خواست فرار کند ولی مجال نیافت ، زن مو خرمایی به او رسید و او را سخت
در آغوش گرفته به داخل قصر برد .
تلاش ژنی برای رهایی از دست زن به جایی نرسید و ناچار تسلیم سرنوشت شد.
در حیاط قصر زن او را به زمین گذاشت و با مهربانی از او پرسید که اسمش چیست؟
صدای زن مهربان بود و در ژنی احساس اطمینان ایجاد می کرد به آرامی پاسخ داد و بعد از کمی صحبت موضوع روشن شد .
زن صاحبخانه بعد از فهمیدن ماجرا به خدمتکار فرمان داد تا پدر روحانی را به قصر دعوت کنند و منتظر بمانند تا او برگردد.
پاتریشیا با شتاب سوار کالسکه شد به شهر رفته مستقیماً به پلیس مراجعه کرد تا صاحب ساعت یا همان شوهرش را پیدانماید.
مرد پلیس با همان سوءظن همیشگی زن جوان را وارسی می کرد و اگر از وضع
ظاهر او نمی فهمید که شخصی از خانواده اصیل است او را به عنوان دزد بازداشت می کرد.
باز هم تند وتند سئوال کرد و بالاخره مجاب شد که مرد صاحب ساعت را پیدا
نماید ، پاتریشیا منتظر ماند و پلیس به مسافرخانه رفت تا سراغی از مرد بگیرد.
دل در سینه پاتریشیا می تپید ، او بعد سالها می خواست جانی را ملاقات کند ،
آماده می شد تا اولین کلمات را به او بگوید نمی دانست گله و شکایت کند که چرا
این همه سال او را تنها گذاشته یا اینکه او را در آغوش گرفته گریه کند هنوز
راهی را نیافته بود که در باز شد و مرد پلیس و پشت سرش هیبت مرد چاق
صاحب ساعت در چهارچوب در ظاهر شد.
....................................................................................................................
ژنی و کشیش پیر در سالن بزرگ قصرنشسته بودند و منتظر تا ببینند سر انجام
کار چه خواهد شد. کشیش کمی از دست ژنی ناراحت بود که چرا موضوع
ساعت را زودتر به او نگفته است و البته توضیحات ژنی برایش راضی کننده
نمی نمود.
دخترک در حالی که عروسک را به خود می فشرد از پدر روحانی اجازه
خواست به دیدن پیتر در طبقه بالا برود اما کشیش اجازه نداد و از او خواست که
پیش او بماند تا خانم برگردد.
مارتا با یک سینی که در آن یک فنجان قهوه و یک تکه شیرینی بود نزد آنان آمد و شیرینی را به ژنی داد.
ژنی همانطور که شیرینی را گاز می زد از حال پیتر پرسید و مارتا به او گفت که
حال پیتر از دیشب بسیار بهتر شده است
کشیش پیر فنجان قهوه را سرکشید و تلخی آن سبب شد تا سرفه اش بگیرد مارتا
به تندی لیوانی آب سرد برای پدر آورد و در همین اثنا ژنی باز هم خواهش کرد تا
پیتر را ببیند کشیش که سرفه می کرد با دست اشاره کرد که برود و مارتا ژنی را به طبقه بالا برد.
دیدن دوباره پیتر هم برای او و هم برای ژنی خوشایند بود ، پیتر از تخت پایین آمد و با شادی پذیرای دوست کوچکش شد.
.....................................................................................................................
پاتریشیا با دیدن مرد چاق یکه خورد و تمام رویای شیرینش خراب شد با خود
اندیشید پس دیگر جانی را نخواهم دید و خبر مرگ او در سالها پیش راست بوده است .
مرد چاق هن هن کنان وارد شد و نفسی تازه کرد ، از زن جوان پرسید: خانم محترم ساعت من در دست شما چه می کند ؟
پاتریشیا کمی مکث کرد و جواب داد: این سئوالی است که من از شما دارم این
ساعت شوهر من جانی است و می خواهم بدانم نزد شما چه می کرده؟
مرد چاق نفس اش بالا آمده بود لبخند زنان گفت : پس شما باید خانم پاتریشیا باشید درست است ؟
تعجب پاتریشیا بیشتر شد و با سر پاسخ مثبت داد.
مرد چاق خود را مایکل و از دوستان جانی معرفی کرد و گفت : ما در اواسط جنگ با هم آشنا شدیم
و در یکی از حملات جانی زخمی شد و ما نتوانستیم او را به عقب حمل کنیم
و فکر می کردیم که مرده است تا همین چند هفته قبل که پس از باز پس گیری
اسرایمان توانستیم جانی را بیابیم او بر اثر ضربه حافظه اش را از دست داده بود
ولی الان زنده و کمی ضعیف در بیمارستان به سر می برد ، من این ساعت را به
نشانه آشنایی با جانی همراه خود آوردم و همین طور این نامه را که خودش برای شما نوشته است .
پاتریشیا قدرت تکلم را از دست داده بود و مات و مبهوت دهان مرد چاق را نگاه
می کرد ، مرد پلیس ناگهان پاتریشیا را تکان داد و او به خود آمده نامه را از
مایکل گرفت ، از شادی یادش رفت که تشکر نماید با شتاب به طرف درب
خروجی رفت ، ولی دوباره برگشت از پلیس تشکر کرده مرد چاق را به منزل دعوت نمود.
........................................................................................
پیتر درحالی که دست پسری کوچک را در دست داشت به طرف میز ناهارخوری
رفت و با صدایی متین گفت : پسرم پیش پدربزرگ بمون و ایشون رو اذیت نکن تا
مادرت برگرده.
پدر بزرگ با شادی نوه زیبایش را بغل کرد و بوسید، مادر بزرگ با موهای
خرمایی روی صندلی کنار شومینه نشسته و گلدوزی می کرد و هنوز همان
زیبایی سالها پیش در چهره اش نمایان بود.
پیتر و همسرش در حیاط قدم می زدند و از شبی تعریف می کردند که با هم
سوپ سرد را خورده با تکه های نان ته بشقاب را تمیز کرده بودند .
آری به راستی معجزه اتفاق افتاده بود.
پایان