یکی سارق که بودی هم زناکار
به قطع دست شد محکوم وناچار
به فردا در میان جمع مردم
بریدند دست آن مرد گنهکار
نه اشکی و نه فریادی بزد وی
به آرامی تحمل کرد بسیار
پس از آن سرنهاد و تند می رفت
روانه گشت تا آن سوی بازار
رسیدش بر در آلونکی زشت
همه حیران شدند مردم از این کار
سپس دیدند با چشمی گشاده
درون کلبه بوده یک خطاکار
که او هم دست را از دست داده
بنالید این حقیر در نزد آن یار
که درد من فقط یارا تو دانی
نه این خلقی که حیرانند از این کار
طبیب است آنکه هر دردی کشیده
که همدردی فقط از اوست ای یار
فقط همدرد من جانا تو هستی
که هم این درد را داری تو انگار