شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

دو کلمه حرف با خدا

در این دوران که کوران خود عصا از دزد می دزدند و

 دزدان با چراغ آیند و

بی ترس از خدا غارتگر ناموس انسانند و

قاضی قاتل جان هزاران بی گناه غرق در خون است و

 دست دزد و نظمیه درون کاسه نان و پنیر طفل معصوم است و

من از دست تو می نالم خدایا

تو آیا چشمهایت را به روی ظلم و بیداد و ستم بستی؟

تو آیا چشمهایت را به روی اشک آن مادر

به روی دیده لرزان آن کودک

به روی پیرمردی که فرزند برومندش

به دست خویش به گور سرد و گمنام و سیه بسپرد

تو آیا چشمهایت را...

گمان دارم تو با نامردمان هم عهد و پیمانی

تو هم درد دل غمدیده ما را نمی خوانی

تو هم مانند آن قاضی به دنبال رضای خویشتن هستی

تو هم ما را نمی خواهی

ملالی نیست ...

تو اما نیک میدانی درون خاکهای سرد و ویرانی

جوانه می زند روزی ندای عشق و آزادی

ز خون پاک ایرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد