سالها از پی هم
تابش یک خورشید
و زمین می چرخد
روزگار رود بی پایان است
روزها از پی هم
و شبانگاه هر ستاره
گوهری از چادر شب آویخته
صبحدم پنجره باز است
هوا نمناک
گرمی خورشید
در غباری غمناک
کودکی از پی نان
سر یک کوچه دوان
سبدی قرمز در دست
جوی آب در راه است
پدری چاشت نخورده پی کار
مشتری در راه است
مادری چادر خدمت
به کمر می بندد
و صدای جارو خانه را می کاود
استکانها به ردیف
ظرفهای دیشب
رخت چرک بچه
و گل کاغذی طاقچه ها
زندگی در گذر است
میوه ای می بینم
هست اما نارس
بی امان از تب وتاب گردون
در درون سبدی ناهمگون
میوه ای می بینم
هست سالم خوش رنگ
غرق در چرخش چرخ گردون
در میان سینه
دل دانه پر خون
میوه ای دیگر نیست
کرم بیداد برون
خورد او را ز درون
لاشه اش همچون سنگ
روی خاک بی رنگ
امروز از پشت پنجره در تک اتاق کوچکم
دخترکی دیدم
هنوز درگیر ایام کودکی
دور از هیاهوی پوچ بزرگ آدمها
دامنی گلدار نگاهی گرم و شور انگیز
بازی کودکانه اش مرا می برد
به روزگار کودکی
سه چرخه ای کوچــک و کفشهایی سبز
پیراهنی آبی منقوش به آن
دروغگوی کوچک با دماغــــی دراز
بیاد می آورم پاییز را در باغ جوی کوچک پر آب
چکمه های قرمز پرُ آب و صدای مادر
که مرا می خواند
نیشگونی از سر مهر مادرم آمده است
شلوارم خیس چکمه هایم پر برگ
و من لبریز از شادی
که چگونه آسمان زیر پایم بود
برف می بارید
سرد و خاموش و سپید باز هــــم تعطیلی
شادی و امید
دستهایم بی دستکش
یخ می زد اما برف زیبا بود
به خانه می دوم دستان گرم مادر
و چراغ کوچک در تک اتاق کوچک ما
همه در یاد من است
آی مردم
آی انسانها
من در هیاهوی پوچی شما
گم شده ام
یابنده ای نیست
از یابنده تقاضا دارم
روحم را به نشانی
بهشت
بفرستد
خیالم چون برگ بیدی به دست باد در جریان
گاه آرام گاه سکوت گاه فریاد
در خیالم با توام با تو می خندم با تو می گریم با تو می رقصم
در خیالم آواز می خوانم
و صدایم رویای فراموشی
دیشب ستاره ای چیدم
مشتم پر ز نور لبریز نگاه گرم تو
خیال می کنم
تکه ابری هراسان
فرار می کند از نگاه خورشید
و خورشید از شرم حضور تو پشت کوهی
می گریزد
باران می بارد تند و پیوسته
چترم شکسته و من تشنه
پر از طراوت باران
خیال می کنم
درخت بیدی همسایه من است سالهای سال
در گذر زمان خم شده نگاهش به زمین
فکرش اما در آن سوی ابرها
باد می وزد
و من دور از نگاه تو
فقط
خیال می کنم