شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

دفاع مقدس

بگویم هشت سالی را که با ایران که چون کردند
به قلب مادر ایران پر از خونابه خون کردند
جوانان وطن را یک به یک کشتند بعد از آن 
تمام آرزوها را چه راحت سرنگون کردند
چه شبهایی که از ترس فروافتادن موشک
به آغوش پدر آن کودکان عین جنون کردند
درون مدرسه جای کتاب ودرس سنگر بود
تمام مدرسه سنگر شد و علم وهنر آسان برون کردند
خیابان هم که جای گردش و تفریح بود روزی
بشد هم پایگه بهر سپاه و هم بسیجیان دون کردند
لباست گر ز آرنجت کمی بالا رود آنگه
ز چوب وسنگ وشلاقش تنت را غرقه خون کردند
تو اکنون ای جوان از نوع ژل راضی نمی باشی
بدان در آن زمان ما را به جرم مویمان خوار وزبون کردند
تو ای نازک دل رنجور که از دست منی شاکی

نمیدانی که با ما آن زمان رفتار چون کردند

باز باران

باز باران .. با ترانه .. با گهرهای فراوان.. میخورد بر بام خانه
باز باران .. کفشهای خیس و نمدار 
باز باران .. مادری رنجور و بیمار
باز باران .. پدری بی پول و خسته
باز باران .. کودکی چترش شکسته
باز باران .. صد حکایت می چکد از سقف خانه
باز باران .. میخورد بر بام خانه
کاش من هم کودکی ده ساله بودم
کاش من هم شاد و خرم میگذشتم 
میدویدم مثل آهو دور می گشتم از اینجا
از میان این همه نامردمی ها  
تا نبینم مادر رنجور را بی نان
پدر بی پول را غمگین فرزندان
کودک بی چتر را در حسرت و از سقف ها
دیگر نمی گویم
که سقفی نیست جز ابر و به جز باران
لاجرم  مانند آن شاعر سرایم 

باز باران باز باران باز باران

دو کلمه حرف با خدا

در این دوران که کوران خود عصا از دزد می دزدند و

 دزدان با چراغ آیند و

بی ترس از خدا غارتگر ناموس انسانند و

قاضی قاتل جان هزاران بی گناه غرق در خون است و

 دست دزد و نظمیه درون کاسه نان و پنیر طفل معصوم است و

من از دست تو می نالم خدایا

تو آیا چشمهایت را به روی ظلم و بیداد و ستم بستی؟

تو آیا چشمهایت را به روی اشک آن مادر

به روی دیده لرزان آن کودک

به روی پیرمردی که فرزند برومندش

به دست خویش به گور سرد و گمنام و سیه بسپرد

تو آیا چشمهایت را...

گمان دارم تو با نامردمان هم عهد و پیمانی

تو هم درد دل غمدیده ما را نمی خوانی

تو هم مانند آن قاضی به دنبال رضای خویشتن هستی

تو هم ما را نمی خواهی

ملالی نیست ...

تو اما نیک میدانی درون خاکهای سرد و ویرانی

جوانه می زند روزی ندای عشق و آزادی

ز خون پاک ایرانی

آزادی

شب بود و آسمان تیره 

کور سوی ستارگان خاموش

و من در حسرت آزادی 

به گوشه چادر شب 

چون گردن آویزی بی مقدار 

آویخته

راه آهنینِ

گذر مار پیچ لحظه ها

از دره های پر ز رمز و راز

آمده ام ز راه سخت و طولانی

مانده اما بسی راه دور و دراز

از پشت شیشه ها می گذرد 

تند تند و پر شتاب

خاطره های کودکی ، عمر پر ز راز و نیاز

گاهی ز ابر غم شیشه ها تیره می شود 

گاهی ز نور خورشید آسمان باز باز

من مانده ام چرا که به آخر نمی رسد

این راه آهنین بی ته و آغاز 

آری تمام روزهای عمر چون همین دم است

تو خود زندگی را به دست خود بساز