سر به کوی دوست بنهادم شبی مست و خراب
چشـم از هجـر رخ اش هر لحظه بودم پر ز آب
من پریشان حال و وی از عشق دیگر بی قرار
باده نوش و گرم رقص و خنده بر لب میگســار
چـرخ می زد در میانه نــرم و لغزنــده چـو بـاد
یـاد آوردم از آن روز خــــــزان و رقــص بــاد
خشک برگـــی ز دست بـــاد می زد ای فغـــان
کو مــــرا هم می بــــرد تا دوردست بیکـــران
آخــــرش جانم دهد بر بـاد این عشـــق و وفا
می شــــوم آخـر اسیــــر مرگ و می گردم فنا
در عهد قدیم گوهر بازار یکی بود
دردانه یکی یار یکی محرم اسرار یکی بود
شاید که همه کار خطا بوده و من خاطی ایام
اما به خدا سهو من خبط و خطا کار یکی بود
محبت تو خدایا به مثل باران است
که بارش اش به گلستان و شوره زار یکسان است
درون سینه تو یارب چه قلب پرمهری است
که هر چه جفا می کنم بر تو سرای غُفران است
من خیال لب لعل ات بکنم به خواب و رویا
تو مرا به عرش بینی اگرم به خود رسانی