اندیشه می کنم
همه غوغای رفتنم
نگاه می کنم
به کجا
از فراسوی زمان آمده ام
دلگیر و خسته
از همه
انسان ، خدا
دل سپرده به حادثه
دلگرم به هیچ
اندیشه می کنم
همه غوغای رفتنم
آسمان دلم ابری
هوای گریه در سر
بغض فروخورده
اشکهای نریخته
زخمهای کاری
اندیشه می کنم
همه غوغای رفتنم
کوله بارم خالی
کفشهایم پاره
چوبدستم زخمی
پاهایم بسته
به زنجیرهای نادیده
دستهایم پینه دار
چهره ام کبود
اندیشه می کنم
همه غوغای رفتنم
باید رفت
در اغوش مرگ
سرد و بی رویا
خاموش و بی صدا
گنگ و نا مفهوم
مات و ناپیدا
آنسوی دیوار
نامعلوم
اندیشه می کنم.....