شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

نمی ترسیم

ما از کوچه های روشنی مسافریم

ازاین هوای گرفته و پرغبار نمی ترسیم

ما از فضای بیکران عشق آمدیم

از دخمه های تنگ گور پر فشار نمی ترسیم

ما مردم ایران زمین همه آزاده ایم

از شکنجه و زندان و چوب دار نمی ترسیم

خونابه ها به دل داریم و فریاد می زنیم

از قتل و شهادت و کشتار نمی ترسیم

ما وارث کوروش و داریوش و آرش ایم

از این جماعت عرب ملخ خوار نمی ترسیم

ما مثل گرگهای باران دیده ایم

از این سگان گرسنه بی مقدار نمی ترسیم

ما حرف دل را به زبان سرخ می زنیم

از رفتن سرِ سبزمان  بر ، دار نمی ترسیم

ما تشنه عشق و آزادی و عدالتیم

از این اراذل چماق به دست پاچه خار نمی ترسیم

ما دوستدار فردای کودکانمان هستیم

چون هست عشق مان به وطن ریشه دار نمی ترسیم

بی وفا

نمـــی آید چــــرا در خــواب من او     رمیــده از کمنـــد  مـن چـون آهــو


مگـــر جانا ز دست من چـــه دیدی     چنیـــــن آهـو صفت از من رمیـدی


منـــم خـــاک و تویــی باران پاکـــم     تو مثل گـــوهری ، من همچو خاکم


شــب تیـــره ، شب ظلمــانی ام  من     تو ماه من شــوی  نــورانی ام من


منم رودی که روی من به دریاست      تو دریایی وصـــال ما چو رویاست


به صحــــــرای فـــــراق تو رسیدم      به جز حســـــرت گل دیگــر ندیدم


میـــــان ما کــــــویری مانده بر جا      کویر هجـــــر تو  ای  زنـــده دریا


خداحــــافظ دگـــــر نتــــوانمت دید      به مــــرگ  رود  هم ، دریا بخندید

مرد آریایی

چه بر سر نژاد من آمد که مرده ام نمی دانم

چه به روز مردانگی ام آمد فسرده ام نمی دانم

من از تبار کورش و داریوش بوده ام

چگونه جیره خوار عرب گشته ام نمی دانم

چه خاک ها که به سر ما نریختند اینان

چگونه خاک وطن به عرب سپرده ام نمی دانم

ز جان و مال و ناموس همه را بردند

چرا به کنج خانه غرق سکوت و غم نشسته ام نمی دانم

چه بر سر جوان آریایی آورده اند دون صفتان

که در خماری دود و نشاط دروغ مانده ام نمی دانم

خدایا دگر به تنگ آمده این مرد آریایی

به دست خالی سینه به تیر سپرده ام نمی دانم

اگر نمی دانم چرا چنین خوار گشته ام

دانم دگر ز پای نمی افتم و خوار و زبون نمی مانم

زن ایرانی

من از زبان تو حرف می زنم

تو را که از دیار عشق راهی ات کردند

من از زبان تو حرف می زنم

تو را که لگدخور سپاهی ات کردند

تو که همیشه لطافتت زیباست

تو را که سنگسار ز بی گناهی ات کردند

تو که مهربان با رنگ و روشنی هستی

تو را که غرق در سیاهی ات کردند

تو که صدای عشقی به جاودان ابد

تو را که خفه در عزلت از بینوایی ات کردند

من از زبان گویای تو حرف می زنم

تویی که بهشت را به حرف زیر پایی ات کردند

من از زبان بی کلام تو حرف می زنم

تو را که از ازل زن ایرانی ات کردند

شهر من

شهر من کو کجاست

شهر من گم شده است

کو صدای خنده یک کودک دلشاد

پیش چشم مادرش

کو صدای بلبل سرمست

بر درخت سبز آزادی

شهر من غمگین است

شهر من از ظلمها ننگین است

من برای مردم شهرم

شادی و صلح و صفا می خواهم

من دل هر آدمی

دور از ریا می خواهم

گر چه خون است هنوز

دل هر پیرو جوان

من برای مرهم درد ستم

عدل را مثل دوا می خواهم

شهر من کو کجاست

شهر من یک غربت بی انتهاست

شهر من در سوگ مرگ لاله هاست

شهر من رنگین ز خون هر نداست

شهر من شهر شماست

شهر من فلب خداست

شهر من ویران است

نام آن ایران است