شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

آواره

هوای ابری و درختهای سبز دیریست


صدای تراوش باران از سکوت سقف پیدا نیست


در آسمان سینه هوای دلم ابریست


به یاد گذشته چشمهای ترم بگریست


ترنم واژهای شعرم همه در گذشته ام جا ماند


درون دل بی تاب و تبم رود خون جاریست


نوای بی سرانجامی به روح من میخواند


هر آنچه داشته ای بگدار که از عمرت دمی باقیست


به غربتم آواره و سرخوش از جور این زمانه دون


درون سینه و دلم جای شهر من خالیست

باران

دلتنگم

صدای   باران  را 

میشنوی 

هر  قطره اش  نوایعشقی  است

که مرا  می خواند

بیرون می دوم از پیله تنهایی خویش

دیوانه وار در باران  

رها میکنم  وجودم را 

خیس از آغوش باران

 نوازش باران

بر صورت رنجورم

حس می کنم 

 تنها باران  مرا

می فهمد

می بوسد

می کشد

 آنگاه با صدای  آرامش

دوباره جان می بخشد

خورشید

از پس ابرهای تیره  نتاب  

تا بارانم

در آغوشم  بماند 

خیس از نگاه و نوازش 

بوسه های باران را می چشم

چه خوب

همچنان آسمان ابریست

روز دختر

یه عروسک تو بغل

یه کفش پاره توی پا

آروم آروم گوشه جاده نشست

مامانش گم شده بود

ترس و غم از موندن تنهایی

آروم آروم گوشه دلش نشست

به خیالش آسمون گریه می کرد

همصدای آسمون صدای گریه اون

آروم آروم سکوت شب رو شکست

نمی دونست چرا مامان

تو شلوغ پلوغ شهر

دستای کوچیکشو نگه نداشت

آروم آروم که فکر می کرد گریه می کرد

چشماشو بست

صبح زود خورشید خانوم اومد بیرون

یه عروسک بود و  کفش

دختر کوچیک ما توی سرما تو بارون

آروم آروم بار آخرت رو بست

اما یه گوشه شهر

تو دو تا چشم سیاه

اشکای زن فقیر

آروم آروم توی چشماش حلقه بست

دفاع مقدس

بگویم هشت سالی را که با ایران که چون کردند
به قلب مادر ایران پر از خونابه خون کردند
جوانان وطن را یک به یک کشتند بعد از آن 
تمام آرزوها را چه راحت سرنگون کردند
چه شبهایی که از ترس فروافتادن موشک
به آغوش پدر آن کودکان عین جنون کردند
درون مدرسه جای کتاب ودرس سنگر بود
تمام مدرسه سنگر شد و علم وهنر آسان برون کردند
خیابان هم که جای گردش و تفریح بود روزی
بشد هم پایگه بهر سپاه و هم بسیجیان دون کردند
لباست گر ز آرنجت کمی بالا رود آنگه
ز چوب وسنگ وشلاقش تنت را غرقه خون کردند
تو اکنون ای جوان از نوع ژل راضی نمی باشی
بدان در آن زمان ما را به جرم مویمان خوار وزبون کردند
تو ای نازک دل رنجور که از دست منی شاکی

نمیدانی که با ما آن زمان رفتار چون کردند