شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

عشق و دوستی

بهم گفتی نگات غمگین ای دوست

بهت گفتم غمت سنگین عشقم

بهم گفتی دلت نالان ای دوست

بهت گفتم اینم تاوان عشقم

بهم گفتی چشات غمناک ای دوست

بهت گفتم چشام نمناک عشقم

بهم گفتی صدات می لرزه ای دوست

بهت گفتم بجاش می ارزه عشقم

همش گفتی به من ای دوست ای دوست

منم گفتم بهت ای عشق عشقم

تو می خواستی همش مانند یک دوست

ولی آخر نفهمیدی که من خواهان عشقم

مادر

پیرزن پشت خمیده در پارک

روی یک نیمکت سرد و نگاهش

خیره به دور

دستهای ناتوانش ، حلقه بر گردن

یک چوب بعنوان عصا

****

آن عروس زیبا ، گریه های مادر

دوری فرزندش ، گریه های دختر

بهر آغوش پدر

دست در دست جوانی رعنا.

****

خسته از کار درون خانه منتظر تا مردش

درب را بگشاید

روی یک زیرانداز کودکی خوابیده

مهر مادر انگار بر رخ اش تابیده

دل زن پر تشویش ، وقت ازآمدن شوهر او

بگذشته

****

مرد خسته از کار ، سوی آن خانه عشق

یک چراغ قرمز و صدای ترمز

مرد راننده گریخت.

آه این هم تقدیر است 

****

کودک نو پایش الف و ب خوانده ، بابا

زنگ این واژه به گوشش آشنا

رخت چرک مردم ، چشم بد حرف رکیک

بچه ام دانشجوست ، پس تحمل باید.

****

روزها از پی هم آمد و رفت

گشت آن موی سیه برف سپید

نو عروسش چشم در چشم زن بیوه بدوخت

خانه ام مال من است ، تو زیادی اینجا

پیرزن کیف بدست با عصای چوبی

رفت تا نشکند آن قلب ظریف

نوعروس پسرم مثل گل است

پسرم عشق به او دارد و بس

می روم تا پسرم شاد شود.

****

مرد زحمتکش پارک با صدایی آرام

خواهرم سرد است هوا

پیرزن سردش نیست ، پیرزن راحت شد

جسم مادر در خاک ، روح او در افلاک

آری مهر مادر این است

چشمها

شاعری گفت

چشمها را باید شست

جور دیگر باید دید

چشمهایم را شستم

با نگاهی تازه

چشم انداز منم پیدا بود

درد مردی دیدم

که خجل از نگه همسر بود

کودکانش سر بی شام زمین بگذارند

آن طرفتر شبح پیرزنی را دیدم

او خمیده نگهش روی زمین

یاد فرزند که جنگی بربود از دستش

او عصایی می خواست

جنگ هم بی رحم است

چشمهایم را شستم

با نگاهی تازه

من جوانی دیدم  رخت دامادی را

می داد گرو

تا که از بهر زنش نان بخرد

من زنی را دیدم

می فروشد ارزان

آنچه که در نظرش

شرف و ناموس است

شاید از پول شرف

شکم کودک او سیر شود

خواستم چشم بشورم این بار

اشکهایم شستند

چشم غمگین مرا

اشک خدا

و خدا خلق نمود 

این زمین و دریا  ابرهایی سپید

کوه هایی بلند   دشتهایی وسیع

و خدا خلق نمود   جنبنده 

در درون دریا   و به روی خشکی

جملگی رنگارنگ   همه زیبا و قشنگ

و خدا خلق نمود  آدمها

زن و مرد  و  سپس 

صدهزاران انسان

هر کدام از یک رنگ و خدا 

شادی کرد

چند صد سال که نه 

چند روزی بگذشت 

آفرینش همه در صلح وصفا 

به جز این آدمیان

که به پندار خدا را دیدند 

هر که از منظر خویش

هر که می گفت خدایم بهتر

زین سبب فاصله ها گشت پدید

هر کسی گشت به دینی ناچار

من کشیشی دیدم  که به آتش سوزاند

جسد پیرزنی  به گمان ، جادوگر

در کنیسه دیدم  کشتن انسانها

جرم را پرسیدم ..... دور بودن ز خدا

من سواری دیدم  دست بر قبضه شمشیر

چه خونها می ریخت

بر زبانش گویا  لا اله الا هو

مسجد و میکده ، معبد همگی رو در رو

من دل آدمیان را دیدم 

همه در حسرت هم   اما دور 

جرم دلها این بود   من خدایم سرتر

من خدا را دیدم    کنج یک ویرانه

اشک می ریخت به حال همه آدمیان

که نفهمیدند هیچ 

او خدای دین نیست

او خدای عشق است

زندگی

سالها از پی هم

تابش یک خورشید

و زمین می چرخد

روزگار  رود بی پایان است

روزها از پی هم

و شبانگاه هر ستاره

گوهری از چادر شب آویخته

صبحدم پنجره باز است

هوا نمناک

گرمی خورشید  

در غباری غمناک

کودکی از پی نان

سر یک کوچه دوان

سبدی قرمز در دست 

جوی آب در راه است

پدری چاشت نخورده پی کار

مشتری در راه است

مادری چادر خدمت 

به کمر می بندد

و صدای جارو    خانه را می کاود

استکانها به ردیف

ظرفهای دیشب

رخت چرک بچه

و گل کاغذی طاقچه ها

زندگی در گذر است