شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شب

شب است و نور ماه هم  می تراود

شب است و مه چه زیبا می خرامد

شب است و در خیالم نور باران

شب است و چشمهایم گرم باران

شب است و آن سکوت پر ز ابهام

شب است و دردهای بی سرانجام

شب است و من خیالم بال پرواز

شب است و بلبلی سرگرم آواز

شب است و رازهای وا نگشته

شب است و گفته های نانوشته

شب است و گفتگوی عاشقانه

شب است و نغمه های عارفانه

شب است و سینه مالامال درد است

شب است و رنگ رخسارم چه زرد است

شب است و خواب چشمم رفته از من

شب است و یار دل بگسسته از من

شب است و در هوایت اشک ریزم

شب است و باده اندر جام ریزم

شب است و من دلم تنهای تنها

شب است و مثل هر شب 

مثل شبها

من و تو

من و تو که مثل هم بودیم یه روز

من و تو عاشق هم بودیم یه روز

من و تو صدای عشق تو گوشمون

من و تو ستاره هفت آسمون

من و تو یه حرف عاشقانه بود

من و تو جمله جاودانه بود

من و تو دستامون تو دست هم

من و تو نگاهمون به چشم هم

من و تو  ساده و صادق ، بی ریا

من و تو دو تا پری تو کبریا

من و تو مثل دو تا ماهی بودیم

من و تو دو کفتر چاهی بودیم

من و تو قرار نبود جدا بشیم

من و تو از همدیگه سوا بشیم

من و تو می خواستیم از روز ازل

من و تو ترانه و شعر و غزل

من و تو ،  من و تو  نبودیم ما بودیم

من و تو هق هق گریه ها بودیم

من و تو خدا خدا کردیم همش 

من و تو اونو صدا کردیم همش

اما اون صدای ما رو نشنید

تو رو از من ،  من و  از تو

گل زندگی رو چید

الانه تو کجایی من کجا

من هنوز روی زمینم 

تو در آغوش خدا

عزیزم غصه نخور

زودی میام می بینمت

دیگه اون روز نمی شیم از هم جدا

من و تو دیگه میشیم  ، همیشه ما

آرزو کن

آرزو کن   آرزو کن

آرزو کن تا شبی

تنها و بی پروا

کنار ساحل دریا

که موهایت

به دست باد

چون امواج

به روی شانه های

مرمر نازت

دلاویزند

دل تنهای من 

در گوشه محراب

بیاد روی تو خون گرید و 

اشکم به روی دامنم 

ریزد

تو را

تو را از میان

غبارها

از میان افکار نامعلوم

تو را از میان دوردستها

از میان 

آنچه بود و نبود 

می نامند

تو را از میان 

هست ها و نیست ها

از میان

امواج بیکران خیال

تو را از میان 

خدا یافتم

ساحل

پیرمردی خسته و تنها

دستهایش پینه ها بسته

چشمهایش بر افق خیره

آرزوهای بی سرانجامش

بغض غم در گلو مانده

حسرت صد هزاران حرف

از ورای سالهای دور

بر لب خشکیده اش مانده

دست بر زانو

خمیده پشت

یاد ایام در گرو مانده

اشکها لرزان

  چو مروارید

روی شن 

یک جای پا مانده

جای پای عشق نا فرجام

روی قلب پیرمرد ، مانده

آمد آن یار بی وفا اما

پیکری بی جان 

در کنار قایقی مانده

مانده از دریای کف آلود

در کنار ساحل شنها

پیکری بی جان و بی آوا

در کنار قایقی مانده