شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

شعر و داستان

اشعار و داستان هایی از نویسنده وبلاگ

بی تو

واژهایم بی معناست

بی تو

جمله هایم نا تمام

اندیشه می کنم

ذهنم گنگ می شود

فریاد می زنم 

صدایم نیست

اشک می ریزم

بغض در گلویم 

می شکند

و تو می خندی

مستانه

من چون برگ زرد

اسیر باد سرد

گم می شوم

خانه ام کو

باد مرا با خود

برد

تا سرزمین اشباح

زوزه های باد

چون صدای گرگ

همه جا تاریک است

من نیستم

این انگشتان من

نیست

که گلوی قلم را

میفشارد

این تراوش

فکر من نیست

که بر کاغد 

می چکد

من گم شده ام

بی تو

چهار فصل زندگی

باد می وزد

برگهای سبز درخت

در هیاهوی باد      سرگردان

عبور ماشینها     در جاده پر پیچ

زندگی در جریان

دالانی سبز

خطی ممتد

و عبوری بی پایان

صدای زیر تنبور

پسرکی شاد    بادبادکی در دست

چشمهای دختری   منتظر

برگها می ریزند

صدای خش خش برگ

زیر جاروی پیرمرد

رنگهای شاد در هم

نیمکتی خالی   هیچ

پیرمرد عصاکشان   منتظر

برف می بارد

سرد وخشک   آرام و بی پایان

گنجشکی هراسان

پیکر کبوتری

زیر برف گم شد

و مرد پیر زیر خروارها

مرگ آسان است

مرده

امروز من مستم

مست از بودن تو در کنارم

امروز من مستم

مست بوی تن ات 

در زیر چادر سیاه

همیشه چشم به راه که بیایی

همیشه بر زبان که گر بیایی

ترا در آغوش می فشارم

آمدی اما

با کدامین دست ترا

از میان غبار سالها بربایم

با کدامین لب ترا

به بوسه های عاشقانه مسحور کنم

با کدامین نگاه

ترا به شب نشینی شاعرانه ام

دعوت کنم

امروز من مستم

هر چند کمی دیر است

امروز من مستم

مست از خاک سرد

مست از سنگ نوشته سیاه

بر گورم

دور از حضور بی نماز تو

امروز من مستم

از اشکهای تو

افسوس کمی دیر آمدی

سرگردان

امشب منم و غم غربت

امشب منم و اشک حسرت

امشب منم و شمعی که رو به خاموشی است

امشب منم و پروانه ای که بالی

بر تن اش نیست

شب میرود

اشک می خشکد

پروانه می میرد

من چه می کنم؟

                     

آرزو

آسمان را در اعماق چشمانت

امید را در میان نگاهت

بودن را از غنچه سرخ لبانت

آموختم

چشم برمپوش که آسمانم

تیره می شود

نگاهت مگیر که امیدم

از دل می رود

و لبانت را دریغ مدار

که بوی زندگی

از گل سرخ لبانت

سر می زند

بگذار همیشه بیاموزم

زندگی ، امید و بودن را